معنی کارل فن فریش
حل جدول
برنده نوبل پزشکی در سال 1973 میلادی
لغت نامه دهخدا
فریش. [ف َ] (ص) پریش. پریشان. پراکنده. (فرهنگ فارسی معین).
فریش. [ف َ] (اِ) تاخت و تاراج. (برهان).
- فریش آوردن، حمله آوردن. تاختن. تاراج کردن:
گر از بهر گنج آرم اینجا فریش
بمغرب زر مغربی هست بیش.
نظامی.
|| گوشت بریان کرده. (برهان). گوشت بریان. (یادداشت بخط مؤلف). فریز. فریژ. فریس. قدید.
- فریش کردن، بریان کردن:
ز فربهی به کمالی که گر فریش کنم
رود دونایژه روغن از آن دو لخت فریش.
سوزنی.
نمک زدی همه ارباب فضل را که کسی
نکرد بره ٔ فضل ترا فریش دروش.
سوزنی.
|| پوز یعنی پیرامون دهان اسب و آدمی و غیر آن از جانب بیرون. فرنج. || (صوت) آفرین و بارک اﷲ. (برهان). مؤلف انجمن آرا نویسد: به معنی آفرین «فری » است نه فریش. صاحب فرهنگ و برهان به خطا افتاده اند و این بیت را سند کرده اند که منوچهری در مدح ممدوح گفته است:
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خارند و در عارند مخبرها.
و مختاری غزنوی گفته:
فریش آن یال و آن بازو که پیش پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش.
و این هر دو شین جزو کلمه ٔ «فری » نیست و راجع به ممدوح است یعنی آفرین بر آن منظر و آن بازوی ممدوح. (انجمن آرا). هرچند احتمال میرود که قول هدایت مبنی بر ترکیب کلمه از: فری + ش (ضمیر) درست باشد؛ معهذا به نظر میرسد که در نظر گویندگان مذکور کلمه ٔ فریش بسیط بوده والاّ آوردن ضمیر متصل با اسم اشاره ٔ آن بعید به نظر می آید. (فرهنگ فارسی معین).
فریش. [ف ِ] (ع اِ) ممال فراش. گستردنی. فرش. (فرهنگ فارسی معین):
از نمودار خانه تا به فریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش.
نظامی.
|| رختخواب. بستر. (فرهنگ فارسی معین):
ز خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند؟
نظامی.
رجوع به فراش شود.
فریش. [ف َ] (ع ص) اسب ماده ٔ هفت روزه ٔ بچه داده و کذا کل ذات حافر بعد نتاجها بسبعه ایام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اسب ماده ٔ نوزاده. ج، فرائش. (منتهی الارب). اسب ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده باشد. || دختر وطی کرده. (اقرب الموارد).
فن فن
فن فن. [ف ِ ف ِ] (اِ صوت) حکایت صوت بینی در حالت زکام. (یادداشت مؤلف). رجوع به فن و فن شود.
کارل
کارل. [کارْرِ] (اِخ) الکسی. رجوع به «کاررل الکسی » شود. در اعلام المنجد این اسم بصورت «کاریل الکسی » آمده است.
فرهنگ عمید
هنگام تحسین و تشویق به کار میرود، زهی، خوشا، آفرین، فری: فریش آن روی دیبارنگ چینی / که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر (دقیقی: ۱۰۰)،
فرهنگ معین
پریشان، پراکنده، (اِ.) تاخت و تاز. [خوانش: (~.) (ص.)]
گستردنی، فرش، رختخواب، بستر. [خوانش: (فِ) [ع. فراش] (اِ.) ممال فِراش. ]
(فَ) (شب جم.) آفرین ! احسنت !
فرهنگ فارسی هوشیار
پراکنده، پریشان
فرهنگ پهلوی
شادباش، آفرین
ترکی به فارسی
فن
فارسی به عربی
احتیال، تقنی، فن، اِحْتِرافٌ
معادل ابجد
971